آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

ماه مامان و بابا

حرفایی که باید 10 سال دیگه می زدی

حرفای بزرگ حرفای جدی حرفای..... چی بگم گلم که قیافه من و بابایی وقتی این حرفا رو می زنی دیدنیه می خوای چند تاش رو که یادمه برات مثال بزنم شیطون؟: " این که دارم به شما می گم از اصول مدیریته؟؟؟؟؟ مَ مَ مَ مَ....... عذرخواهی لازم نیست،تشکر هم لازم نیست من شغلتو برات توضیح می دم شما حق منو خوردید همه چی تحت کنترله من خیلی شیرین زبونم نه؟ می خوای یادت بدم چه جوری شیرین زبونی کنی؟ بابا حمید یه زامبیه، من ازش می ترسم " و نکته جالبش اینه که تمام این جملات رو دقیقا به  موقع و سر جاش استفاده می کنی، تازه خیلیاش هم یادم نیست، بعضی مواقع جمله اینقدر بزرگونس که محکم می کوبم تو سرم " از ذوق " اینم چند تا عکس از این اواخر تو ...
7 ارديبهشت 1392

خواب دیدن آیسا

آیسا: سلام مامانی دیشب خواب دیدم مامانی مامانی: چه خوابی دختر گلم؟ آ: خواب دیدم دارم با اسکوبی دوو باله می رقصم، مامانی خیلی خوب بود مامانی: چشم بابایی روشن؟!!!!! آ: آره خلاصه اول ما فکر کردیم که با اسکوبی دوو ( سگ ) رقصیدی، بعد که داشت کارتون اسکوبی دوو رو میداد رفتی و دست گذاشتی روی فِرِد( مو طلاییه) و گفتی با این رقصیده بودم مامانی،هَی وای من؟؟!!!!! خواب بعدی هم که چند شب بعدش بود با لاک پشت های نینجا بود که خواب دیده بودی تو لاکشون یه عالمه پول برات آوردن یه بار که منو خیلی حرص دادی بهت گفتم :: داغت به دلم نمونه" تو هم چند روز بعدش که از دست من عصبانی شدی به من گفتی: دلم به داغت نمونه مامانی     ...
18 فروردين 1392

عید شما مبارک

سلام عزیز دلم یک سال دیگه هم گذشت،با همه سختی ها و مشکلاتش و البته با خوشیهاش و تو گلم یک بهار دیگر رو هم دیدی امسال عید اومدیم شمال خونه آقاجون، همه باهم،دایی رسول اینا،مادرجون و دایی علی و مهدی،خاله آرزو اینا.دو بار رفتیم جنگل که خیلی به تو خوش گذشت و کلی بازی کردی و رقصیدی. یکی از آهنگ های تتلو رو خیلی دوس داری و دلت می خواست فقط با اون آهنگ برقصی و به نگین جون میگفتی:" اون آهنگَ رو بذار که میگه بدن خوش بو داره" و حسابی با این آهنگ قر می دادی آیسا در حال رقص آیسا و مامانی در جنگل پنگل ...
4 فروردين 1392

روز مهندس مبارک بابایی

اینم از روز مهندس راستشو بخوای به خاطر اینکه دوتامون( من و آیسا )بدجوری سرما خورده بودیم نتونستم برنامه ریزی خوبی برای این روز بکنم ولی عصر روز مهندس نتونستم طاقت بیارم و هیچ کاری نکنم، بنابراین با همون حال بد و کسالتی که داشتم بلند شدم و یه یاعلی گفتم و شروع کردم به پختن کیک برای بابایی، بابایی هم که از بیرون اومد کلی غافلگیر شد و البته خوشحال نمیدونی چقدر از خوشحال شدن شما خوشحال میشم گلم اینم عکس کیکمون ...
16 اسفند 1391

من عاشقتتتتتتم

سلام گلم بعد از 43 روز بالاخره برگشتیم بندر، البته یک هفته ای می شه که برگشتیم ولی فرصت نکرده بودم چیزی بنویسم. تو خیلی خوشحال بودی که داریم برمی گردیم و برای من وبابایی خیلی جالب بود که اینقدر خونه خودمون رو دوست داری. به هر حال، دیشب ولنتاین بود و از اونجایی که من هر فرصتی رو برای ابراز عشقم به تو بابایی دوست دارم دیشب یه جشن کوچیک گرفتیم.البته بابایی خبر نداشت و وقتی عصر برای انجام کاری رفته بود بیرون تا کاری انجام بده یه غذای جدید و لذیذ پختم، تازگی ها نون هم می پزم که دیشب نونها رو به شکل قلب پختم، میز شام رو تو آشپزخونه چیدم، و هر دومون آماده شدیم و تو در آخر از من خواستی که لبای تو رو هم آرایشگاه کنم تا مثل لبای من خوش رنگ بشه و بعد...
27 بهمن 1391

جشن نامگذاری سامی جون

بالاخره بعد از کلی استرس و نگرانی سامی کوچولو و مامانی مهربونش صحیح و سالم از بیمارستان مرخص شدن و به خونه برگشتن و فرصتی پیدا شد که جشن نامگذاری جیگر کوچولو رو برگزار کنیم.خیلی خوش گذشت، بابایی و مامانی سامی جون جشن رو تو یه سفره خونه سنتی خیلی شیک تو جاجرود برگزار کردن که واقعا به هممون خوش گذشت.دستشون درد نکنه،مگه نه مامانی؟ تو هم کلی شیطونی کردی و بهت خوش گذشت نفسم، چند تا دوست هم اونجا پیدا کردی و شروع کردین به بادکنک بازی و وقتی بهت اعتراض کردیم که دیگه بسه و بیشتر از این سرو صدا نکنید اون دست کوچولوتو سمت ما گرفتی و گفتی " نه، اینها دوستهای من هستن، می خوایم بازی کنیم " و این هم اولین فالی که برای سامی کوچولو و آین...
2 بهمن 1391

سامی جون به دنیا خوش اومدی

سلام دختر گلم آره مامانی سامی جون دنیا اومده و من و شما برای دیدنش اومدیم تهران خیلی کوچولو و نازه متاسفانه زردیش هی بالا و پایین میشه و چند روزی هم بستری بود و کلی ازش خون گرفتن ولی انشاءالله امروز که ببرنش برای چک آپ مجدد کاملا خوب شده باشه و بیشتر از این خودش و مامان گلش اذیت نشن راستی من و شما و داداشی و آقاجون و مادر جون چند روز پیش رفته بودیم شمال ویلای آقاجون، خیلی خوش گذشت، لاویج هم رفتیم که تو و داداشی کلی بازی کردید. عکساشو حتما می دارم گلم حالا بریم سراغ قسمت بامزه آقاجون این پشه رو تو کشتی = آقاجون این پشه رو تو مردی شلغم = شغلم باسلوق = باسغول می خوام با داداشی پلی استیشن بازی کنم = می خوام با داداشی پلیشن کنم ...
23 دی 1391

عکس

بالاخره بعد از مدتها یه روز که بابایی خونه بود و شما رو سرگرم کرد وقت کردم روی چند تا از عکسهات کار کنم   ...
5 دی 1391

جشن تولد

یوهووووووووووووووووو بالاخره بعد از هفته ها تلاش مامان و بابا روز جشن فرا رسید دیشب جشن تولد پروانه کوچولوی مامانی بود، یه جشن تولد با تم باب اسفنجی، هفته هاست دارم تدارک این جشن رو می بینم تا برای تو عزیز دلم خاطره خوبی بمونه، البته تو این شهر غریب مهمونای زیادی نداشتیم ولی خیلی خوش گذشت، تو هم که اینقدر ورجه وورجه کردی وسط جشن خوابت گرفت و گفتی مامانی خوابم می یاد و تا من به خودم بجنبم تو تختت خواب بودی و وقتی هم که بیدار شدی کمی عنق بودی ولی به هر حال به من و بابایی که خیلی خوش گذشت ( چند ساعتی رقصیدیم ) و البته خوابیدن و بد اخلاق شدن  وسط جشن تفاوت تولد 3 سالگی با 20 سالگیِ چند تا عکس هم از تولد قشنگت می ذارم تا اگه کسی خواست&...
3 دی 1391