آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

ماه مامان و بابا

نان ذلیل مرده😂

امروز صبح بسته نون تست رو باز کردی که اولین دونه نون خیلی نازک و بد برش خورده بود و وقتی درش آوردی، تو دستت تکونش دادی و گفتی: مامان ببین چه نون ذلیل مرده ایه...😂😂😂 ...
19 دی 1399

جشن تولد

اینم از جشن تولد دختر کفشدوزکی که تو این ماه های اخیر دیوونه وار تمام قسمتها رو( ۹۰ قسمت) رو بیشتر از ۳۰ بار دیدی و البته که داستان همچنان ادامه داره. امسال تم تولدت رو میخواستم تاج بزارم اما با اصرار خودت( تولد خودمه.....پس تم تولدم رو خودم انتخاب میکنم🥴) تبدیل شد به دختر کفشدوزکی که البته خیلی خیلی خوش گذشت،یه جشن خانوادگی عالی و شاد( مگه امکان داره دایی رسول تو جشنی باشه و خوش نگذره؟!!!) ...
19 دی 1399

روز تولد ۱۱ سالگی به ۱۲ سالگی

امروز ۱۹ آذر ۱۳۹۹ بود،روز تولد تو عزیزدلم،به خاطر مشکلات زیادی که این اواخر برای خانواده پیش اومده بود تصمیم گرفتیم جشن تولدت رو چند روز عقب بندازیم تا یه کم مشکلات کمتر شه و هممون یه کم آرومتر،ولی دوست نداشتم روز تولدت مثل بقیه روزا برات سپری شه چون تو همیشه از یک ماه قبل شمارش معکوست شروع میشه و دوست داری روز تولدت خیلی خاص باشه،بعد از تموم شدن کلاس آنلاین مدرست بهت گفتم امروز بریم بیرون و یه روز خاص مادر دختری داشته باشیم،خوشحال شدی،ولی وقتی گفتم میخوام ببرمت فروشگاه پینک شاپ و هر چی دوست داری بخری از خوشحالی فقط میپریدی بالا،عشق اسلایم😂 خلاصه بعد از خرید هم که البته کلی از خریدت لذت بردی،ناهار رو دوتایی بیرون خوردیم و بعدش فقط میخواست...
20 آذر 1399

وقتی خوابیدی....

یه کم سرماخوردی عزیزدلم،همینجا تو پزیرایی،جلوی شومینه برات جا انداختم و بعد از کلی دمنوش و سوپ و دارو همینجا خوابت برد چه لذتی داره نگاه کردن بهت وقتی خوابیدی،چه کیفی میکنم من....باورم نمیشه ۱۱ سالتم داره تموم میشه....از ۱۹ آبان شمارش معکوست برای تولدت شروع میشه😅 روزی چند دفعه یاداوری میکنی،برنامه ریزی میکنی و.... ...
1 آذر 1399

ای کاش فیلم میگرفتم

واقعا ای کاش از عکس العملت فیلم میگرفتم،اینقدر هیجان زده و خوشحال شده بودی و بالا و پایین میپریدی انگار اولین باره که یه جایزه میبری😂،البته برای ما هم جالب بود که قرعه به نام تو افتاده بود🤭 چند روز پیش باهمدیگه بعد از مدتها کوفته برنجی درست کردیم،خیلی وقت بود که کوفته درست نکرده بودم،وقتی داشتیم درستشون میکردیم بهت گفتم بری یه سکه بیاری و حسابی با مایع و اسکاچ بشوریش تا بزاریم وسط یکی از کوفته ها و ببینیم کی شانس میاره و برنده میشه،تو آوردی و گفتی مامان یه جایزه هم براش بزار،منم گفتم باشه عزیزم،شهریور ماه یه کارت ۲۵۰ هزار تومنی جایزه برای شاگرد ممتازیت محل کار من بهت داده بود و روزی که میخواستیم بریم باهاش لوازم التحریر فانتزی برای تو بخر...
1 آذر 1399

دنیات عوض شده نفس

دنیات عوض شده نفس مامان،گفتنش یه کم سخته ولی تغییراتت خیلی واضح و نمیگم دلگیرکننده،ولی یه جورایی به دنیای بچگیت عادت و وابستگی بیشتری داشتم.از دنیای بچگی دراومدی عزیزدلم...البته این روال زندگی همه انسانهاست ولی من گیج و ناراحتم....دیگه مثل قبلنا هی نمیای تو بغلم....هی نمیچسبی بهم...هی نمیگی: مامان بغلم کن....مامان نوازشم کن...مامان میشه ظهرها که میخوای بخوابی بیام پیشت بخوابم،بعدشم بری زیر بغل من بخوابی،دیگه تا میشینم زمین نمیدوی بیای تو بغلم و بهم آویزون بشی و هی بوسم کنی....بوسم کنی و بوسم کنی...ریز ریز... دخترم،نمیدونم پدر و مادرهای ما هم متوجه این تغییرات ما میشدن یا اینکه نسل ما چون بچه هاشون تک فرزندن اینقدر حسش میکنن،بعضی وقتا ازت ...
19 شهريور 1399

عاشق مامان

عزیزدلم....قربون خودت و دنیای بچگیت برم که پر از احساس به من و باباته، امشب که این نقاشیتو دیدم چشمام پر از اشک شد، دفتر نقاشیتو باز میکنم پر از عکس قلب و آی لاو یو برای من و باباته، برگه های متفرقه تو کیفتو جمع میکنم پره از نقاشی و قلب برای من و بابا، همه جا....همه جا....عشق من، من و بابایی هم همیشه دوستت داریم و عاشقتیم... ۹۸/۵/۱   ...
1 مرداد 1398

آیسا عصبانی میشود

Elham: امروز آیسا و یگانه حدود ۴۰ دقیقه منتظر سرویسشون شدن که حسابی خسته و بی حوصله شدن و دم در مدرسه این برگه رو برای آقای حسینی نوشتن😂😂😂 ...
30 آبان 1397