آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

ماه مامان و بابا

برف...

بعد از مدتها برف دیدن برات خیلی لذت بخش بود.امسال (93) که تهران اصلا برف نیومد.ولی وقتی میرفتیم شمال ، امامزاده هاشم کلی برف اومده بود و میومد. خیلی ذوق کرده بودی و کلی برف بازی کردی. وقتی با گلوله برفی میزدیمت میگفتی: یا امام حسینه فتیر، یعنی چی خدا میدونه. تازه یه مدتم وقتی اتفاقی میوفتاد مثلا زمین میخوردی میگفتی: یا ابوالفضله امام حسینه امام خمینی اینم آیسا تو جنگل لاویج ...
14 فروردين 1394

حسنی نگو بلا بگو

عمه شیلا معلم تاتر مدرستونه که برای دهه فجر تاتر حسنی نگو بلا بگو رو باهاتون تمرین کرده و شما نقش راوی رو داشتی. بهترین دوستت که دائم قربون صدقه هم میرید پرینازه.پریناز هم نقش جوجه داشت ...
14 فروردين 1394

اولین روز مدرسه

چه ماهی بود مهر ماه، تو گریه، من گریه خیلی سخت گذشت عزیزم. کنار اومدن با محیط جدید و شلوغ خیلی برات سخت بود. من بعد از شبکاری تا ساعتها تو مدرسه و پشت در مدرسه مینشستم و بعضی اوقات هم اشک میریختم. هرشب از من میخواستی یه نامه برات بنویسم تا آرامش بگیری. چند تا از این نامه ها رو برات گذاشتم ...
14 فروردين 1394

حرفهای بامزه

این حرف هاتم مال اوایل 4 سالگیته گلم که توی یه سررسید یادداشت کرده بودم: مامان من یه کمرنگ میخوام = بیسکوییت رنگارنگ مامان داره صدای آمپولیس میاد، فکر کنم یه مریض توشه، خدا سلامت بهش بده، کمکش کنه، خدا رحمتش کنه!!! من دیشب یه کاکتوس دیدم = کابوس آیسا: مامانی من میخوام بخورمت،هامممم...خوردمت مامانی:پس دیگه هیچ کس نیست که کارهاتو بکنه، برات غذا بپزه... آیسا:ای واااااای...تفت کردم یه روز وسط راهرو پاهاتو باز کرده بودی و به من گفتی: برای رد شدن از اینجا باید اول از لایه من رد شی = از لای پای من رد شی فضینه = سفینه فراره بر قرار: وقتی میخواستی از دست من یا بابایی فرار کنی ...
14 مرداد 1393

تولد ماه مامان

سلام عزیز مامان دختر قشنگم خیلی از تولد چهار سالگیت گذشته ولی همت نکردم زودتر از این بشینم و خاطره اون شب و عکس هاش رو برات بذارم تا امشب.آخه مامان به خاطر تو یه شب در میون شبکاره و .... بگذریم از کار و خستگی نگیم گلم.من به خاطر تو هر کاری میکنم عشقم این که کاری نیست. جونم برات بگه امسال مامانی تصمیم گرفت برای شب تولد پرنسس کوچولوش فینگر فود درست کنه.آقا پوستمون کنده شد دیگه.چندین و چند نوع غذا و دسر و...ولی همه چی عالی بود.تم تولد امسالتم خودت انتخاب کرده بودی و تم سیندرلا بود       ...
2 تير 1393

با عرض معذرت

سلام دختر نازم میدونم که خیلی وقته برات ننوشتم، خیلی وقته ازت ننوشتم مامانو ببخش خیلی از کارها و حرفهای قشنگت از یادم رفت و ننوشتم چون اینترنت خونه اوضاع خوبی نداره و الان هم خونه آقاجون هستیم که هم فرصت کردم و هم اوضاع اینترنت اینجا خیلی بهتره که تونستم بشینم و برات بنویسم. آقاجون و مادرجون و عموسعید رفتن مکه و ما اومدیم پیش داداشی که تنها نباشه. شما هم که امروز جلسه اول رقص باله و ژیمناستیکت بود و کلی کیف کردی، با اینکه سرما خوردی و خوب نمیتونستی نفس بکشی اما تا آخر کلاس تمرین کردی راستی هنوزم تولدت رو برگذار نکردیم چون موقعیتش نبود، هم بابایی هنوز کارش رو به تهران منتقل نکرده بود و هم خونه زندگی رو هنوز نچیده بودیم،در اولین فر...
3 بهمن 1392

بحران

سلام عزیز دلم آره گل نازم چند وقته داری یه بحران رو تو زندگیت پشت سر میذاری،البته من و بابایی هم دست کمی از تو نداریم، حدود دو ماه پیش بعد از چندین جلسه درون خانوادگی و مشورت تصمیم گرفتیم مکان زندگی و کارمون رو بیاریم تهران، که اول من و شما اومدیم و خونه آقاجون و مادر جون و پدربزرگ و مادربزرگ موندیم و من سر کار میرم.خیلی برات سخت بود تا با کار کردن من کنار اومدی عزیز دلم.التماس میکردی که نرو سر کار،صبح میرفتم میگفتی بذار بیدار شم بعد برو،عصر میرفتم میگفتی نرو، شب میرفتم میگفتی هر وقت میخوای برو ولی شبا پیش من بخواب. وای که هر دومون چقدر اشک ریختیم.حدود یک هفته پیش که آف داشتم با هم رفتیم استخر، در حال آب بازی بودی و خیلی خوش میگذروندی که ب...
19 مهر 1392

تولد بابایی

دیشب تولد بابایی بود، خیلی خوب و عالی برگزار شد، از صبح من و شما داشتیم کارها رو انجام میدادیم، تو کیک پختن که حسابی مهارت پیدا کردی و وقتی داشتم مایع کیک رو آماده میکردم یه دفعه ازم سوال کردی مامانی راستی تخم مرغ ریختی؟ منم گفتم آره گلم حواست نبود داشتی کارتون میدیدی، من ریختم و شما هم گفتید " آخه تو چه جور پیر زنی هستی، خوب میذاشتی منم بیام دیگه " بعد با هم ژله درست کردیم، ژله نگو باقلوا ( که شما اصلا از طعمش خوشتون نیومد) اینم عکس کیک تولد بابایی که خیلی با مزه شده بود   اینم ژله هامون راستی چند ماهی میشه که هر وقت از جلوی یه کفش فروشی بچه گونه رد میشیم همش میگی برای من کفش تق تقی بگیر، مامانی تو رو خدا، ولی از اونج...
23 مرداد 1392

آیسا راپونزل

خدای من یه کارتون داری به نام گیسو کمند یا راپونزل که اگه بگم تا حالا 100 بار دیدیش زیاد نگفتم،خیلی خیلی دوستش داری، اول که ازم درخواست تولد راپونزل کردی که فکر کنم تم تولد امسالتم  مشخص شد، تمام متن کارتون رو حفظی و با زبون کودکانه خودت وقتی من سرگرم کارهامم راه میری تو خونه و همه رو تکرار میکنی، توی این کارتون جادوگره که خودشو جای مادر راپونزل جا زده موهای راپونزل رو شونه میکنه و براش میخونه: ای گل درخشان شو نیرویی تابان شو نزدم بازگردان آنچه در دوران ربود از من زمان و بعد جادوگره جوون میشه، تو هم هر روز صبح برس خودتو میاری میدی دست من و میگی مامانی موهامو شونه کن و برام بخون تا جوون شی، وای که من از ذوق میمیرم به جای جو...
15 مرداد 1392