آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

ماه مامان و بابا

مامان هَلووآآآ نمیکنی؟

الهی من فدای اون زبون شیرینت بشم که اینقدر باعث خنده و شادی من و بابایی می شی عشقم. امروز صبح دوتایی داشتیم با هم متکا بازی می کردیم ( تو این بازی رو خیلی دوست داری و تو این بازی ما نازبالشت ها رو به همدیگه پرت می کنیم و مثلا می میریم و تا اون یکی بوسمون نکنه زنده نمی شیم) بعد من مثلا از کتک های تو عصبانی شدم و گفتم: حالا منو می زنی، الان می خورمت و تو خیلی مظلومانه منو نگا کردی و گفتی: مامان هَلووآآ نمی کنی؟ منو نمی خوری؟؟( یعنی هیولا نمی شی؟ منو نمی خوری؟) راستی یه خاطره از قبل از 2 سالگیت یادم اومد. تا قبل از 2 سالگیت علاقه خاصی به این داشتی که شلوار یا شورتت رو رو سرت می کشیدی و دلیلش هم این بود که اولین باری که این کار رو کردی منو ب...
17 آبان 1391

سفر به داراب

سلام عزیز دل مامان 2روز گذشته رو در داراب خونه یکی از دوستای بابایی بودیم.خیلی خوش گذشت، عمو ایمان و عمو رضا خیلی زحمت کشیدن، همینطور پدر و مادرشون که تو بهشون می گی خاله و عمو. جمعه شب ساعت 12 تو هی می گفتی من دامن بلند خیلی دوست دارم و از اونجایی که خاله خیاط ماهریه و خیلی هم مهمون نوازه همون موقع شروع کرد به دوختن یه لباس محلی و بلند مخصوص استان فارس، البته بنده خدا پارچه خوب و نوار برای لبه دامن نداشت و فقط می خواست دل تو رو شاد کنه گلم که البته موفق هم شد. تا 2 بعد از نیمه شب ئاشت می دوختش و تو اینقدر ذوق کرده بودی که همه فقط به حرکات تو نگاه می کردیم که ادای خرم سلطان رو در می آوردی و به بابایی می گفتی: سلطانم چیزی لازم نداری؟ و ...
14 آبان 1391

گولت زدم....

لحظه های با تو بودن، دریچه ای شد برای تمام عمرم. کتاب سبز زندگی ام با نام زیبای تو معنا میابد. این جمله رو برای تو ننوشتم نفسم ...!؟ این جمله رو برای بابایی نوشتم،تو هم باید بدونی که خیلی دوسش دارم 88/6/5 ساعت 10 شب ...
10 آبان 1391

اولین حس

امروز با تمام وجودم، وجود تو رو حس کردم مسافر کوچولوی مامان.... امروز برای اولین بار تو شکمم تکون خوردی، گفتی که هستی، گفتی که می آیی، می یای و با خودت خوشبختی و عشق رو میاری، گفتی.... وای خدا       چقدر کار دارم        چقدر مسؤلیت      چقدر وظیفه مسافر کوچولوی من، هنوز نمی دونم دختری یا پسر، یعنی مهم هم نیست، هر چی که هستی باش ولی از جون مامان بگیر و سالم باش می دونم یه روز با هم می شینیم و این خاطرات رو می خونیم، می خوام فقط احساس منو درک کنی، شاید کمتر بچه ای روی کره زمین باشه که بدونه وقتی برای اولین بار تو شکم مادرش تکون خورده...
2 آبان 1391

گالین گالین گالین مام

سلام عزیز مامانی دختر نازم چند روزه که از تهران برگشتیم و دایی رسول اونجا چند تا آهنگ کردی گذاشت و همگی با اون آهنگا رقصیدیم. تو از یکی از آهنگا که البته شادترینشون هم بود خیلی خوشت اومد، تو این آهنگ می گه: خانم گل خانم گل..... و تو که بلد نیستی اینجوری بگی تو خونه راه می ری و می گی من یه دختر کُردییم و می خونی: گالین گالین گالین مام، گالین گالین گالین مام.....و شاید بیشتر از 30 بار اینو تکرار می کنی
12 مهر 1391

من از تاب خیلی خوشلالم

امشب رفته بودیم پارک.کلی بازی کردی، حسابی خسته شده بودی، بهت گفتم عزیز دلم دیگه بسه بیا بریم خونه، ولی تو دلت می خواست بازم تاب بازی کنی و به جای اینکه بگی نریم چون من از تاب خیلی خوشم می یاد گفتی:" نه، آخه من از تاب خیلی خوشلالم" راستی حدود یک هفته می شه که من و بابایی داریم بَن بِن بُن باهات کار می کنیم و تو این یک هفته 18 کلمه یاد گرفتی و تو کتابات می گردی و کلمه هایی رو که بلدی پیدا می کنی و با ذوق به من نشون می دی و البته گاها اشتباه هم می کنی مثلا دیشب رفته بودیم سوپر شیر پرچرب برات گرفتیم انگشت خوشگلتو گذاشته بودی روی چرب و می گفتی: مامان نیگا نوشته چتر اولین کلمه هایی که یاد گرفتی می دونی چی بود؟ گل، مو و آب
10 مهر 1391

3 کیلو و 2 تومن...؟!

دیروز تازه از تهران برگشتیم گلم. نامزدی دختر دایی پریسا بود که کلی هم بهمون خوش گذشت و فامیل رو بعد از مدتها دیدیم. چقدر تو این مراسم رقصیدی بماند و اینکه تنها بچه ای بودی که تا آخر مراسم بین دست و پای آدم بزرگا دووم آوردی و کم نیاوردی.خلاصه تو این سفر هم مثل همیشه کلی شیرین زبونی کردی و بوس شکلاتی و نقلی دادی( شکلاتی یعنی لب تو لب که برای افراد درجه 1 و فقط خانواده است و نقلی برای سایرین که بوسیدن گونه است). یه شب هم خونه دایی رسول اینا دعوت بودیم که کلی خوش گذشت و بازی کردیم.تو هم با دوربین از همه عکس می گرفتی، استعداد خاصی تو عکاسی داری گلم که حتما نمونه کاراتو تو وبلاگت می ذارم.منم یه عکس خوشگل از تو و داداش مهدی گرفتم که اینجا گذاشتم....
11 شهريور 1391

یا مولا....

چند روزه که نگین جون از تهران اومده بندر عباس خونه ما امشب داشتی باباتو قلقلک می دادی و کلا خیلی از این کار لذت می بری که انگشتتو بکنی تو ناف بابات، چون فهمیدی که بابلات خیلی به این کار حساسه و خندش می گیره و امان از اون روزی که کسی نقطه ضعفتو بفهمه، خلاصه انگشت اشارتو سمت بابایی می گرفتی و می گفتی:" یا مولااااااا" و به بابات که می خندید و دست و پا می زد می گفتی:"تحمل کن الان تموم می شه"، چون خودت زورت به بابایی نمی رسید از من کمک خواستی، منم دستای بابایی رو گرفته بودم و گفتم: آیسا بدو، بدو و تو هم جیغ می زدی و می گفتی:"دارم می دووووووووم" و کلی خندیدیم
4 مرداد 1391

منو ببخش دخترم

ساعت 1 بامداده خوابم نمی بره نفسم، می دونی چرا؟؟؟ تو از بدو تولد عادت داشتی انگشت شصتتو بمکی، اوایلش خیلی بانمک می شدی و دیدن قیافت خیلی لذت بخش و دلنشین بود ولی از 1/5 سالگی به بعد که دندونای جلوت شروع به کج شدن کرد خیلی ترسیدم و تصمیم گرفتم هرچه زودتر کمکت کنم و قبل از اینکه دیر بشه این عادت رو ترک کنی، ولی متاسفانه تو سمج تر از این حرفا بودی، اول از لاک تلخ که از داروخونه خریدم شروع کردم ولی خیلی زود به طعمش عادت کردی و لذت مکیدن انگشت اینقدر برات زیاد بود که تلخی لاک رو تحمل می کردی، یه مدت با رنگ زعفران انگشت شصتتو نارنجی می کردم و می گفتم چون انگشت شصتتو می مکی اینجوری شده ولی عین خیالت نبود، با نگاهم ناراحتیمو اعلام می کردم فایده ...
21 تير 1391