آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

ماه مامان و بابا

فقط اِ بار

تو نفسمی می دونی وقتی بهت اجازۀ انجام کاری رو نمی دیم و بهت می گیم خطرناکه یا مثلا تو کوچولویی، چی می گی؟ سرت رو کج می کنی خودتو مظلوم می کنی و بعد می گی: فقط اِ بار. البته هیچ وقت پیش نیومد که به یک بار راضی بشی و این جمله ده ها بار تکرار می شد. بعضی وقتها هم که کار واقعا خطرناک باشه و ما به هیچ وجه راضی به انجامش نشیم اون اشکای نازت آروم می یاد پایین و می گی: نمی شه، آخه آیسا کوچولِ بابایی بلندِ ( یعنی آیسا کوچیکه ولی بابایی که می تونه این کار رو انجام بده بزرگه؟) کبوتر= کتوبر مسواک= مسکاف 90/12/14     ...
14 اسفند 1390

من تو رو می کشم

سلام عشق ماآنی روز به روز شیطون تر و کنجکاوتر می شی و وقت کمتری برای من می ذاری که از شیرین کاریات بنویسم نفسم من فدای اون شیرین زبونیت بشم، دیشب انگشتتو سمت من دراز کردی و گفتی:" من تو رو می کشم" خودتم غش غش می خندیدی ( البته ادای خود منو در می آوردی که وقتی خونرو خیلی به هم میریزی با خنده بهت می گم من آخرش تو رو می کشم جدیدا هم که به 2 تا کتابی که تو هواپیما بهت هدیه دادن و داستانهای کفش قرمزیه علاقه وافری پیدا کردی و فکر کنم تا حالا 500 بار بیشتر برات خوندمشون و هر بار هم علاقه مندتر از دفعه قبلی البته جدیدا خودتم تو خوندنشون کمکم می کنی که حتما باید ازت فیلم بگیرم چون خیلی با مزه می خونی حالا چند کلمه بامزه: رسول = سلول داینا...
22 آذر 1390

قصه

چند وقتی می شه که شبها قبل از خواب برات قصه می گم، البته از اتفاقاتی که افتاده مثلا از پارک رفتنمون، حمام کردنت، استخر رفتنمون...... دیشب قبل از خواب چند تا قصه برات گفتم ولی مثل اینکه تو اصلا خیال خوابیدن نداشتی، باز هم قصه می خواستی، منم یه فکری به سرم زد... گفتم: خوب حالا شما برای مامانی یه قصه بگو تا مامانی خوابش ببره تو هم خیلی استقبال کردی و اینجوری شروع کردی: یکی بود، خدا نبود دختره خوچل(خوشگی) بود، آیسا بود بابا جون، مامان جون استخ( استخر) خونه لالا 90/8/17  
17 آبان 1390

هسته مرغ

حواست هست.... ماجراهای سوپیت داره زیاد می شه ها؟!!!! دیشب برات سوپ مرغ پخته بودم و وقتی داشتم بهت سوپ می دادم با اینه استخوناشو در آورده بودم یه تیکه کوچیک استخون توش بود، تو هم استخونو از دهنت دوآوردی و به بابایی نشون دادی و گفتی " بابایی هسته س ". آره گل نازم، نمردیم و هسته مرغ رو هم دیدیم 90/8/7
7 آبان 1390

صلوات

فرشته ناز کوچولو از اسفند دود کردن خیلی خوشت می یاد و دوست داری تو این کار کمکم کنی و وقتی هم که ما داریم صلوات می فرستیم تو هم با ما صلوات می فرستی( البته فقط می گی بیس بیس...)، حالا کار جالب و با مزت اینه که دیشب من برات سوپ پخته بودم و وقتی تو بشقاب کشیدم هنوز بخار داشت، تو نشستی جلوش و اول با دقت کمی نگاهش کردی و بعد در حالی که دستت رو بالاش می چرخوندی زیر لب صلوات می فرستادی. 90/7/29
29 مهر 1390

دودَه

راستی می دونی وقتی عصبانی میشی چیکا می کنی؟ نفس من انگشت سبابشو به سمت من یا باباش دراز می کنه و میگه دودَه، دودَه، نمیدونم یعنی چی؟ الاکلنگ = اَکولو گردو = گِرگو بیسکویت = بی سی کولو چای = داچی می خاره = می خایه کارتون = کارکون شلوار = شلاب گنده = گُنَس کوچولو = کوچول (وووی، ووی، وی) یه عروسک داری که خوابِ و وقتی روی سینش رو فشار میدی خُر و پُف میکنه، تو اسمشو گذاشتی خواب آلو(یعنی یه بار بهت گفتم اون عروسک خواب آلو رو بده و تو این اسم رو روش گذاشتی) حالا میدونی که خودت بهش چی میگی گلِ نازم؟! خوالابو (من قربونِ اون زبونِ شیرینت برم، مانی) تخم مرغ= خُ مُ سر کار= سَ گا بوق= بوگ همس...
25 شهريور 1390

تولد 1 سالگی

بازم تولدت مبارک عشق من مامان رو ببخش که اینقدر دیر به دیر می نویسم، باور کن اینقدر سرم شلوغه و دست تنهام ( تو این غربت) که وقتی تو می خوابی منم از خستگی قدرت حرکت ندارم. از صبح ساعت 6 بیدار می شیم، آماده می شیم و 2 تایی می ریم خونه پرستارت و بعد من می رم بیمارستان، ساعت 3 می یام دنبالت و وقتی ناهار می خوریم تو و بابایی استراحت می کنید و من می رم دانشگاه ( نه برای درس خوندن، برای درس دادن).شب هم که می رسم خودت حساب کن دیگه.... بازم ببخشید که تو این صفحه که مربوط به خاطره تولدت بود مامان گله و شکایت نوشت داشتم می گفتم: چند روز پیش تولدت بود گلم و از اونجایی که ما اینجا تو بندرعباس کسی رو نداریم مامانی و بابایی برات کیک گرفتن و سه تایی ر...
5 دی 1389

تولد 6 ماهگی

تولد 6 ماهگیت مبارک گلم دیشب منو بابایی خلاقیت به خرج دادیم و برای 6 ماهگیت تولد گرفتیم که خیلی هم بامزه شد. البته تو خیلی حوصله تولد گرفتن رو نداشتی و کمی بی تابی می کردی ولی به هر حال جشن برگزار شد. یه کیک نصفه با دو تا مهمون ( من و بابایی )   ...
19 خرداد 1389

به دنیا خوش اومدی....

سلام نفس مامان.... سلام ماه مامان.... تقریبا4 ماه که دنیا اومدی عشقم و البته در ادامه بگم تقریبا 4 ماه که من نتونستم 2 ساعت مداوم بخوابم. آخه دل دردای تو خیلی طول کشید. چند شب می شه که هر شب من و بابایی از 12-1 شب تا 5 صبح با ماشین تو خیابونا می گردیم تا تو بتونی استراحت کنی، آخه فقط حرکت ماشین آرومت می کنه. الانم بیدار شدی و داری گریه می کنی. باید برم... ...
23 اسفند 1388