قصه
چند وقتی می شه که شبها قبل از خواب برات قصه می گم، البته از اتفاقاتی که افتاده مثلا از پارک رفتنمون، حمام کردنت، استخر رفتنمون......
دیشب قبل از خواب چند تا قصه برات گفتم ولی مثل اینکه تو اصلا خیال خوابیدن نداشتی، باز هم قصه می خواستی، منم یه فکری به سرم زد...
گفتم: خوب حالا شما برای مامانی یه قصه بگو تا مامانی خوابش ببره
تو هم خیلی استقبال کردی و اینجوری شروع کردی:
یکی بود، خدا نبود
دختره خوچل(خوشگی) بود، آیسا بود
بابا جون، مامان جون
استخ( استخر)
خونه
لالا
90/8/17
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی