آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

ماه مامان و بابا

عکس

بالاخره بعد از مدتها یه روز که بابایی خونه بود و شما رو سرگرم کرد وقت کردم روی چند تا از عکسهات کار کنم   ...
5 دی 1391

جشن تولد

یوهووووووووووووووووو بالاخره بعد از هفته ها تلاش مامان و بابا روز جشن فرا رسید دیشب جشن تولد پروانه کوچولوی مامانی بود، یه جشن تولد با تم باب اسفنجی، هفته هاست دارم تدارک این جشن رو می بینم تا برای تو عزیز دلم خاطره خوبی بمونه، البته تو این شهر غریب مهمونای زیادی نداشتیم ولی خیلی خوش گذشت، تو هم که اینقدر ورجه وورجه کردی وسط جشن خوابت گرفت و گفتی مامانی خوابم می یاد و تا من به خودم بجنبم تو تختت خواب بودی و وقتی هم که بیدار شدی کمی عنق بودی ولی به هر حال به من و بابایی که خیلی خوش گذشت ( چند ساعتی رقصیدیم ) و البته خوابیدن و بد اخلاق شدن  وسط جشن تفاوت تولد 3 سالگی با 20 سالگیِ چند تا عکس هم از تولد قشنگت می ذارم تا اگه کسی خواست&...
3 دی 1391

تولدت مبارک عزیز دلم

تولد تولد تولدت مبارک البته 4 روز پیش تولدت بود و به دلیل مشغله زیاد وقت نکردم که برات بنویسم عشقم. شب تولدت با هم سه تایی رفتیم رستوران، تو عاشق رستوران رفتنی و اینو بلند وسط رستوران گفتی " مامانی من عااااااااااااشق رستولانم" قربون اون زبونت برم که به ر می گی " ل " هفته آینده هم می خوام یه جشن تولد توپ برات بگیرم و دلیل عقب انداختنشم 2 تا امتحان مهم بابایی دقیقا روز پنجشنبه و جمعه بود. امروز به بابایی می گی بیا قدتو اندازه بگیرم و بعد بهش می گی " 1 ثانیه شدی " چند روز پیش هم با پا رفته بودی رو شکم بابایی و داد می زدی " مامان بیا با پا رفتم رو عشقت " الانم داری با بابایی کشتی می گیری و می گی "بیا شوهرتو کشتم " بابایی تعریف می...
2 دی 1391

سفر به کرمان

عزیز دلم امسال تاسوعا و عاشورا نتونستیم بریم تهران خونه آقاجون و پای نذر حلیم باشیم. می دونستم اگه نتونیم بریم تهران حسابی دلم می گیره بنابراین تعارف خانواده آقای محبان رو برای رفتن به جیرفت و کرمان رد نکردیم. خدایی با این که خیلی سرد بود ولی واقعا خوش گذشت. اول رفتیم جیرفت منزل مادر آقای محبان که بنده های خدا کلی تو زحمت افتاده بودن، بعد از شام رفتیم دهبکری که خونه ویلایی عمو علی اینا بود، دلتون نخواد تا صبح لرزیدیم چون وسایل گرم کنندمون جواب اون سرما رو نمی داد، فرداش هم زدیم بیرون و کنار رودخونه یه بریونی ابتکاری زدیم( مرغ رو تو فویل پیچیدیم و رو آتیش پختیم)، عالی بود و کلی خندیدیم، بعد راه افتادیم و رفتیم کرمان خونه خواهر و پدر بنفشه ج...
10 آذر 1391

علایق نفس کوچولو 1

تو این صفحه می خوام چیزهایی رو که خیلی بهشون علاقه داری بنویسم عزیز دل مامانی: کارتون مورد علاقه: باب اسفنجی( البته تو با این کارتون زندگی می کنی) غذای مورد علاقه: سوپ مرغ لباس مورد علاقه: لباس صورتی و ساپورت سفیدش عروسک مورد علاقه: خواب آلو رنگ مورد علاقه: قرمز آهنگ مورد علاقه: آهنگی که مهسا(خواننده) برای دخترش می خونه نوشیدنی مورد علاقه: شیر کاکائو بازی مورد علاقه: تیزبین و لیوان چینی و حباب بازی( به قول خودت فوت بازی) مکان تفریحی مورد علاقه: ساحل روز مورد علاقه: تولد
26 آبان 1391

پیشوازِ تولد

سلام نفسِ مامان تقریبا یک ماه تا تولدت مونده ولی امسال خیلی دوست داری برات تولد بگیریمو دائما از تولد حرف می زنی و از اونجایی که عاشقِ باب اسفنجی هستی خیلی دوست دارم تولدت رو با تم باب اسفنجی بگیرم.این روزا فقط باب اسفنجی نگاه می کنی و دائم از باب اسفنجی و پاتریک و اختاپوس و گری می گی. امشب هم یه ساعتِ باب اسفنجی خریدی. کلی ذوق کردی و با اون زبونِ شیرینت گفتی: بابا و مامان ممنونم که برام ساعتِ باب اسفنجی خریدید. من قوبون بلم. امیدوارم بتونم تولدی رو که دلت می خواد برات بگیرم عشقم ولی فکر کنم باید خودم دست به کار شم و تو این 2 روزی که دنبال وسایلِ تولد با تم باب اسفنجی می گشتم فهمیدم تو بندر نمی تونم از این چیزا پیدا کنم. اینم یه عکس خوشگ...
25 آبان 1391

سلام خانوم

سلام خانوم چند وقتی می شه که بدجوری گیر دادی به لباسهای من و از پوشیدنشون کلی لذت می بری.نکته جالب اینه که لباسهایی که نرمتر و لطیفترند نزد شما محبوبترند.بنابراین می شه گفت تمام لباسهای مورد علاقه من روزی چند بار به تن شما میرن.چند تا عکس هم به عنوان مدرک گذاشتم ...
21 آبان 1391

آخرین ماهِ 2 سالگی

آره عزیز دلم وارد آخرین ماه از دو سالگیت شدی تبریک می گم نفسم داری یواش یواش بزرگ می شی و مامانی و بابایی از دیدن بزرگ شدنت لذت می برن عشقم. امشب به مناسبت دوازدهمین ماهگرد 2 سالگیت رفتیم شهر بازی، به قول خودت چقدر کیف داشت.چند تا عکس هم برات گذاشتم عزیزم ...
20 آبان 1391

منم بسوزونم

ای خوش زبون من امروز من داشتم پیراهن عروسکتو که دوختش باز شده بود رو می دوختم اومدی کنار من و یه کم نگاه کردی بعد رفتی متکاتو آوردی و گفتی: منم می خوام بالشتمو بسوزونم، از خنده اشک می ریختم آخه فکر می کنی چون می خوای با سوزن کار کنی فعلش هم می شه بسوزونی ( به جای بدوزونی) من فدای اون شیرین زبونیات بشم مامانی بعد که سوزوندی و می خوای نخشو قیچی کنی جالبتر می شه، می گی: " چیقی رو بده میخوام اینو قاچ کنم" 91/02/3   ...
17 آبان 1391

خداحافظی

سلام عزیز دل مامان دیشب خیلی گریه کردم و تو هم با اون دستای کوچیکت اشک هام رو پاک می کردی، می دونی چرا؟ آخه پرستارت از بندر رفت، خیلی سریع و بدون برنامه ریزی اتفاق افتاد. پرستارت که ما بهش می گفتیم خاله و برای تو مثل مادر بود از 6 ماهگی تو رو بزرگ کرد. تو خیلی خیلی دوستش داشتی همینطور من و بابایی، واقعا خانواده خوبی بودن، به پسر کوچیکش می گفتی داداش علی . از خدا می خوام هر جا که هستند همیشه لبخند روی لباشون باشه و همونطور که تو سخت ترین شرایط دست منو گرفت و کمکم کرد خدا همیشه دست خودش و بچه های گلش رو بگیره. چند تا عکس از پرستارت و داداش علی برات می ذارم گل نازم. از طرف آیسا: خاله گلم هر کجا هستید موفق باشید  ...
17 آبان 1391