آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

ماه مامان و بابا

تولد 1 سالگی

بازم تولدت مبارک عشق من مامان رو ببخش که اینقدر دیر به دیر می نویسم، باور کن اینقدر سرم شلوغه و دست تنهام ( تو این غربت) که وقتی تو می خوابی منم از خستگی قدرت حرکت ندارم. از صبح ساعت 6 بیدار می شیم، آماده می شیم و 2 تایی می ریم خونه پرستارت و بعد من می رم بیمارستان، ساعت 3 می یام دنبالت و وقتی ناهار می خوریم تو و بابایی استراحت می کنید و من می رم دانشگاه ( نه برای درس خوندن، برای درس دادن).شب هم که می رسم خودت حساب کن دیگه.... بازم ببخشید که تو این صفحه که مربوط به خاطره تولدت بود مامان گله و شکایت نوشت داشتم می گفتم: چند روز پیش تولدت بود گلم و از اونجایی که ما اینجا تو بندرعباس کسی رو نداریم مامانی و بابایی برات کیک گرفتن و سه تایی ر...
5 دی 1389

تولد 6 ماهگی

تولد 6 ماهگیت مبارک گلم دیشب منو بابایی خلاقیت به خرج دادیم و برای 6 ماهگیت تولد گرفتیم که خیلی هم بامزه شد. البته تو خیلی حوصله تولد گرفتن رو نداشتی و کمی بی تابی می کردی ولی به هر حال جشن برگزار شد. یه کیک نصفه با دو تا مهمون ( من و بابایی )   ...
19 خرداد 1389

به دنیا خوش اومدی....

سلام نفس مامان.... سلام ماه مامان.... تقریبا4 ماه که دنیا اومدی عشقم و البته در ادامه بگم تقریبا 4 ماه که من نتونستم 2 ساعت مداوم بخوابم. آخه دل دردای تو خیلی طول کشید. چند شب می شه که هر شب من و بابایی از 12-1 شب تا 5 صبح با ماشین تو خیابونا می گردیم تا تو بتونی استراحت کنی، آخه فقط حرکت ماشین آرومت می کنه. الانم بیدار شدی و داری گریه می کنی. باید برم... ...
23 اسفند 1388

سلام نفسم...

سلام دختر مامان، آره دختر مامان.... هفته پیش با بابایی رفتیم تهران، رفتیم سونو سه بعدی، وقتی روی تخت سونوگرافی دراز کشیده بودم و دکتر داشت سونو می کرد و گفت: به سلامتی بچتون دختره، اشک از چشمام سرازیر شد، آره عزیز دلم از خوشحالی گریه کردم، آخه از ته دل از خدا خواسته بودم بچم دختر باشه من قربون اون قدمای پر خیر و برکتت بشم که از وقتی اسم تو، تو زندگیمون اومده بابایی 2 تا دانشگاه قبول شده. دوستت دارم نفسم 88/7/3 بندرعباس ...
3 مهر 1388

هفته 24....

از فردا وارد هفته 24 بارداری می شم. اگه بدونی با من چه کردی!؟.... ای شیطون مامان.... تمام مفاصلم درد می کنه،الان به سختی دارم می نویسم،عضلات پام گرفته،بلند شدن و نشستن برام خیلی سخته،سوزش شدید معده دارم، تمام بدنم مخصوصا پاهام ورم کرده، دیگه حلقم دستم نمیره، ولی...... ولی همه اینا به یه تکون خوردن تو، تو شکمم می ارزه. هنوز نمی دونم تو دختری یا پسر آخر این ماه با بابایی می ریم تهران برای دکتر و سونوگرافی من و بابایی خیلی دوستت داریم مسافر کوچولوی مامان ماه مبارک رمضان 88/6/6   ...
6 شهريور 1388

اولین حرکت

نفسم: امشب پدرت برای اولین بار حرکت قشنگتو دید، حرکت موجودی دوست داشتنی. آخه تو همه وجود مایی عزیز دلم....! تا قبل از این حس خاصی نداشتم، همون حسی که دیگران بهش می گن حس مادرانه، ولی تو این چند روز که تو وجودم حست می کنم، دارم از وجودم لذت می برم. من و بابایی منتظرتیم عزیز دلم سالم باش و مواظب خودت باش 88/6/3 ساعت 10:40 شب ...
3 شهريور 1388

دست نوشته بابایی....

برای اولین بار حرکت موجودی بسیلر کوچک و نحیف مرا بسیار خوشحال کرد و بار سنگینی بر دوشم نهاد. امیدوارم و از خدا می خواهم که مرا در جهت مراقبت و نگهداری از او و مادرش کمک و یاری نماید. الهی آمین 88/6/3 ساعت 22:30 ...
3 شهريور 1388