آیساآیسا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

ماه مامان و بابا

فیله علف خواره...

نفس.... سلام ماآآآنی یکی از بزرگترین سرگرمی های تو کتاب خوندنه ماه من،عاشق کتاب خوندنی، فکر کنم تا حالا 20 تا کتاب رو از خفظی، کتاب های می می نی رو خیلی دوست داری و مجموعه کاملش رو داری و حفظی، کلی CD آموزشی هم داری که یکی از این CD ها در مورد غذای حیواناتِ و به صورت شعرِ، تازه این کتابها و CD غذای حیوانات رو برات خریده بودم و هنوز خوب حفظشون نکرده بودی و در شیراز بودیم که دایی علی بیچاره که داشت تو رو از طریق اینترنت می دید بهت گفت: آیسا می شه یه شعر برامون بخونی؟ و تو شروع کردی: فیله علف خواره فیله علف خواره فیله علف خواره فیله علف خواره . . . و این تا مدتها سوژه شده بود عکس مامان و بابایی و آیسا در حافظیه شیراز ...
17 تير 1391

دندونات کو؟

امروز به خاطر اینکه یه کار بد کرده بودی از دستت عصبانی شده بودم، تو هم خیلی به ناراحت و عصبانی شدن من حساسی و فورا بغضت می گیره و دائما می گی مامان عصبانیِ، مامان عصبانییی؟، مامان عصبانی نباش و... ولی امروز برای اینکه عصبانیت منو از بین ببری یه ترفند جدید زدی..... تا عصبانی شدم گفتی: مامان دندونات کو؟ همین که دندونامو نشون دادم دست زدی و گفتی: خندیدی، خندیدی.... الهی من فدای اون دستای کوچولوت بشم راستی چند ماه پیش به خندید می گفتی:" خنگید"
14 خرداد 1391

بِ بِ لا

تازه از تهران برگشتیم ماه من خیلی بهت خوش گذشت، کلی با داداش مهدی بازی کردی، با آقاجون بازی کردی و خندوندیش، از دایی علی کلی بوس گرفتی،آخه عاشق اینی که دراز بکشی و دایی علی یواش یواش گونه هاتو پشت سر هم ببوسه، جلوی دایی علی دراز می کشی و با اون زبون شیرینت که فقط خود دایی علی می تونه اداتو در بیاره می گی: "بوسم کن" آقاجون از سر کار برگشته بود و می خواست پیراهنشو عوض کنه که تو نافشو دیدی، تو هم که گیر نافی و به ناف می گی بِ بِ لا یعنی بِلی باتن(لاتین)، بعد که یه کم دقت کردی گفتی: من ببلا دارم، بابایی ببلا داره، آقا جون ببلا داره، همه ببلا دارن 91/02/28
28 ارديبهشت 1391

دل می بری دیگه

خوبی عشق مامانی خوبی نفس ماآآآآنی می دونی دیشب به بابایی چی می گفتی؟؟ دیشب وقتی من و بابایی داشتیم راجع به یه موضوع مهم صحبت می کردیم یک دفعه بدون هیچ حرف قبلی و پیش زمینه ای انگشت اشارتو سمت بابایی گرفتی و گفتی: " اگه غصه بخوری من می دونم با تو " خلاصه دل من و بابایی رو بردی دیگه، بابات از خوشی به حالت غش و ضعف افتاده بو کف اتاق. سی و سه پل= سی و پُ سُل   91/01/30
30 فروردين 1391

چه کار بدی!!!

بذار امروز از کارای بد و حرص دربیارت برات بگم مامانی! امروز صبح من داشتم تلفنی با یکی از دوستام راجع به یه مساله خیلی مهم صحبت می کردم و فقط چند دقیقه حواسم بهت نبود وقتی نگاه کردم دیدم رفتی قیچی کوچیکه رو از رو میز برداشتی و کلی از موهای خوشگلتو قیچی کردی،وای چه حالی شدم هر چی به موهات دست می کشیدم می ریخت پایین، خیلی دعوات کردم تو هم هق هق می زدی و می گفتی:"دیگه تکرار نمی شه"، الهی من فدای اون اشکات بشم ماآآآنی 91/01/28
28 فروردين 1391

گلاب به روت، دلت نخواد

بگم چی کا کردی و چی گفتی؟ دل و به دریا می زنم وتعریف می کنم. چند شب پیش رفته بودی جیش بوتونی که جیشت کف دَدِه بود، بعد تو با صدای بلند منو صدا می زدی و می گفتی: مامان بدو بیا انگور، انگور، می دونی که به چی می گفتی انگور؟؟!!!! 91/01/22
22 فروردين 1391

یا غذا...

خیلی بامزه ای، شادی زندگیم دیشب بهت می گم شیر می خوری یا غذا، می گی: یا غذا می گم آب می خوری یا شربت، می گی: یا شربت وقتی هم که می خوای بری دستشویی و لباستو در می یاری به همه می گی "چشا بسته"، اگه اطرافیان توجه نکنن داد می زنی و می گی: " گفتم چشا بسته" 91/01/20
20 فروردين 1391